گفت و شنیدی با پروفسور اسفندیار بداغی
جناب پروفسور، با تشکر از بابت پذیرش دعوت ما برای انجام مصاحبه، لطفاً در مورد زندگی حرفهای خود و چهارچوبی از آن که در پزشکی معنا پیدا میکند توضیح دهید؟
زندگی حرفهای من را به سه بخش باید تقسیم کرد: بخش آموزشی، درمانی و پژوهشی. در بخش آموزشی، زمانی که دانشجوی پزشکی بودم لازم بود تدریس کنم، در نتیجه حین یادگیری پزشکی در دبیرستانهای رازی، تخت جمشید، سحاب و البرز درس میدادم و در همان حال دانشکده هم میرفتم. کار سختی بود. برای همین مجبور بودم بخش مهمی از تئوریها را حذف کنم و از روی کتاب و یا دفاتر همشاگردیها بخوانم. در عین حال چنان علاقهای به پزشکی بالینی داشتم که همیشه آرزویم این بود که کلینیسینی خبره بشوم. در سال دوم دانشکدة پزشکی که میبایست یک روز در میان به بخش «شادروان دکتر مهدی آذر» بروم، همه روزه حضور میرفتم.
در دبیرستان البرز داستانی بود که من موافق آن نبودم. در آن زمان کلاسها را بر اساس نمرة معدل دانشآموزان شمارهگذاری کرده بودند؛ بچههای گروه 1 نابغه بودند و آخرین آنها درسنخوان و بازیگوش! کلاس 1 که میرفتی محظوظ میشدی و در کلاس شمارة آخر مجبور بودی که کشتی بگیری! به نظر من شاگرد عالی را از متوسط جدا کردن باعث میشود که دانشآموز بازیگوش ترغیب و اصلاح نشود. مدیر دبیرستان در عین حال که بسیار جدی بود مغرور هم بود. به هر حال این مربوط است به بخش اول؛ در قسمت حرفهای هم برای گذران زندگی، سال 4 پزشکی که به پایان رسید با نفوذی که عموی من در بیمارستان راهآهن داشت، یک روز در میان به عنوان "انترن" حضور مییافتم؛ بعداً شدم پزشک نگهبان و مدتی در آنجا کار کردم تا اینکه دانشگاه مرا به سمت استادیاری، پس از گذراندن دورة دستیاری و امتحان تخصصی بیماریهای کودکان پذیرفت. کنکور استادیاری را به توصیة «دکتر محمد قریب»، استاد عالیقدرم گذراندم. قرار بود یک نفر به کار مشغول شود. 15 نفر کنکور را گذراندیم و آن یک نفر باید به بخشی میرفت که من نمیخواستم با رئیس آن بخش همکاری کنم. امتحان را دادیم پس به ناچار میبایست به آن بیمارستان میرفتم. نفر پیش از من دکتر «غلامرضا خاتمی» بود که به بهانة خدمت در ارتش با او مخالفت شد! مرا هم نپذیرفتند؛ در نتیجه مدتی را به توصیة دکتر قریب در بیمارستان «نیکوکاری شمس» قدیم و «علیاصغر» کنونی که بیمارستان تخصصی کودکان بود و همچنین در بیمارستان راهآهن گذراندم.
گویا در این میان فاصلهای هم در روند کار افتاد؟
بله. من حداقل یک سال منتظر ماندم تا به سفارش دکتر قریب شورای دانشکده تشکیل شد و موافقت کرد که من استخدام شوم. البته 8 نفر را چون یا از دربار توصیه شده بودند یا از خارج آمده بودند، بیدرنگ پذیرفتند ولی من 1 سال بعد استادیار دانشکدة پزشکی شدم. یادآوری کنم که دورة تخصصی بیماریهای کودکان را نزد استاد قریب به صورت Assistant Libre بدون دریافت حقوق گذراندم. در آن مدت در هفته 6 روز را به خانه نمیتوانستم بروم، چون سه روز را در بیمارستان راهآهن و 1 یا 2 روز را هم در بخش کودکان «بیمارستان پهلوی» میگذرانیدم. جالب این بود که من در آن مدت بیکار ننشستم: در روزنامة «اطلاعات» آگهی سازمان بهداشت جهانی، شامل تعدادی بورس را که در اختیار وزارت بهداری برای پزشکان گذاشته شده بود دیدم؛ ناامیدانه در کنکور مربوطه شرکت کردم که به دو زبان انگلیسی و فرانسه و تا حدودی ساده بود. از نتیجة آن آزمون هیچ خبری نشد! یک روز در بخش دکتر قریب بودم که تلفن زنگ زد؛ یکی از دوستان دورة دانشکده بود به نام «دکتر منوچهر کاووسی»؛ گفت چرا برای مصاحبه نیامدی؟ تو نفر اول بودی که اسمت را صدا کردند! گفتم من اصلاً نمیدانستم و به من خبر ندادهاند! او پرسید، پارتی تو کی هست؟ گفتم، من پارتی ندارم! گفت شوخی نکن. رفتم به دکتر قریب گفتم چنین داستانی پیش آمده. ایشان گفتند، شما بروید آنجا. من رفتم و فکر کنم مرحوم قریب تلفنی کرده بود به افراد مؤثر آنجا، چون دیدم یکی گفت دکتر بداغی کیه؟ آنجا به طور منطقی من را critic میکردند که تو استادیار هستی، میخواهی بروی چه کنی؟ من گفتم چون استعدادهای لازم را نداشتم میخواهم بیشتر یاد بگیرم. قانون دانشگاه هم بود که باید 3 سال استادیار میماندی که سال 4 برای بورس بروی. «دکتر شیبانی»، معاون اداری دانشگاه در آن زمان که مرد کمنظیری بود در اخلاق و مدیریت، ایراد گرفت، ولی خوشبختانه قانع شد و موافقت کرد و من رفتم. چون دکتر قریب هم توصیه کرده بود که در یک رشته از رشتههای کودکان فوق تخصص بگیرم از همان اول در صدد اینکار بودم. سال 1343 خورشیدی بود. یاد ایشان گرامی باشد. همیشه به من محبت پدرانهای داشتند.
خلاصه به مدت دو سال به فراگیری مشغول بودم. تزی نوشتم و گواهینامههایی گرفتم که نشان میداد من در نفرولوژی کودکان کار کردهام و آنگاه به ایران بازگشتم.
تاریخ دقیقش را به خاطر دارید؟
شهریور سال 45 بود. رفتم پیش مرحوم دکتر قریب. گفتند که در بخش من همکاران چای میخورند و سیگار میکشند و آنچنان کار نمیکنند. اگر میتوانی برو پیش «دکتر مشایخی» در بیمارستان شمارة 3 سازمان خیریه کمک، که 50 مریض روی دستش مانده و کمکی هم ندارد تا هنگامی که مرکز طبی افتتاح شود. واقعاً وضع بدی در بیمارستان شماره 3 حاکم بود. دارو و پرستار کافی نبود، وسایل رادیولوژی کافی نبود. رفتم و شروع کردم.
گویا اولین بیمارتان در وضعیت خاصی قرار داشت؟
اولین بچهای که آوردند از اهالی شمال، 14 روز بود که ادرار نکرده بود! در معاینه بسیار بدحال بود و به نظرم رسید کلیهها تحت فشاراند. رادیوگرافی ساده نشان داد که دو کلیهاش پر از سنگ است. این را در خارج هرگز ندیده بودم و نادر بود. بچه اورهای نزدیک به 4 گرم در لیتر داشت. او را دیالیز صفاقی کردیم، وضعش بهتر شد، اما کسی از بخشهای جراحی حاضر نبود بیمار را بیهوش و یا عمل نماید. همه میترسیدند چون بچه کمخون، اسیدوتیک و بسیار لاغر شده بود. دست به دامن همکاران بیمارستان پهلوی آن زمان شدم. آنها هم ما را یک هفتهای سر دواندند تا پذیرفتند. بالاخره بچه را بردیم آنجا و عمل کردند و جریان ادرار برقرار شد. دیدم نمیشود بچه را تنها رها کرد. پس در کنارش ماندم! بچه عفونت شدید خونی پیدا کرد و داشت میمرد. دو سه شبی ماندم. یکی از روزها رئیس بخش آنجا «روانشاد» از من تشکر کرد. گفتم اگر اینقدر معطل نمیشد شاید هرگز این مشکل پیش نمیآمد. پیرمرد گفت: یک عمر ما به دیگران گفتیم درست میشود، حالا جنابعالی هم بفرمایید درست میشود! آنقدر منفعل شدم که فکر میکردم اگر ادب را کنار میگذاشتم میخواباندم در گوش این رئیس بخش. منظورش این بود که کشک! الحمدالله بچه نجات پیدا کرد و در ادامة کار بیمارانی را که ضرورت داشت دیالیز کردیم. به همین ترتیب بیوپسی کلیه را هم شروع و به روش مدرن آمادة رنگآمیزی (چهار رنگ) و بررسی کردیم. گاه ناچار به اتوپسی هم میشدیم. وضعیت آنقدر حاد بود که گاهی «استاد شمسا» از شدت ضایعات تعجب میکرد. مثلاً یک بیماری وجود دارد به نام HUS که آن زمان در ایران شناخته شده نبود. زمانی که بافت بیمار را معرفی کردم مرحوم دکتر شمسا گفت من باید بروم کتاب نگاه کنم و بعد خود ایشان آمد در سالن کنفرانس بیمارستان هزار تختخوابی و مریض و آسیبهایش را معرفی کرد. آن زمان موقعی که من گله میکردم میگفتند «آقای ایادی» که سرپرست هر سه بیمارستان بود به شاه گفته بود چه کنیم که مردم در خیابانها نمیرند؟ گفته بود اینجاها را درست کنیم که بیایند زیر یک سقف، این مفهومش این نبود که نجات پیدا کنند!
در همان زمان همکاری داشتیم که خودش را نفرولوگ معرفی کرده بود. ایشان میرفت به آزمایشگاه که چرا برای مریض فلانی کار آزمایشگاهی میکنید و دعوا میکرد که این دستگاه فلم فتومتر را برای من خریدهاند. خوشبختانه یک پرستار فرانسوی هم آمده بود و کار میکرد. او بعداً به من یادآوری میکرد که آن فرد خودخواه بعضی مریضهایش را میفرستاد که تو دیالیز صفاقی بکنی! محیط آموزشی پزشکی ایران خالی از حسادت و بخل نبود. ایشان وکیل مجلس هم بود!
مرکز طبی کودکان چه سالی افتتاح شد؟
سال 47 مرکز طبی کودکان افتتاح شد. اولش یک طبقه بیشتر نبود و چند متخصص در همان جا همکاری داشتیم و بعداً به تدریج شش بخش در رشتههای مختلف کودکان فعالیت یافت. من که از خارج برگشتم حکم انتظار خدمتم لغو و دوباره حقوق ماهیانهام بر قرار شد. پس از مدتی به دیگر استادیاران مقام دانشیاری داده شد. به یکی از اساتید که رأی به ایشان داده بود گفتم چرا برای من فکری نکردید، من که تمام وقت بودم در فرانسه؟ گفت «آخر آنها اخلاقشان از شما بهتر بود!» حالا بداخلاقی من این بود که پیرو دکتر قریب بودم. یادشان بخیر، بسیار دوستشان داشتم.
نامهای هم هست که صلاح نیست منتشر کنید. دکتر قریب شکایت کرده به رئیس دانشکده که من و خاتمی را اذیت میکنند و دیگران را که قابلیت نداشتهاند دانشیار کردهاند و...
و سرانجام به رتبۀ استادی رسیدید؟
بالاخره دانشیار و استاد شدم. در سال 50 شادروان «دکتر محسن ضیایی» گفت تو میتوانی از وزارت علوم بودجة تحقیقاتی بگیری. دکتر قریب هم لطف داشت، محلی برای آزمایشگاه نفرولوژی به من داد و پروژهها هم تصویب شد. خوشبختانه پس از مدت کوتاهی توانستم به فرانسه برگردم برای فراگیری تکنیک ایمنوفلورسانس که تا آن زمان در ایران روی بافت انجام نمیشد. بعد از بازگشت آن را شروع کردم و به تکنیسینها هم یاد دادم. کار را راه انداختیم و ادامه دادیم. گاهی بافتهای دیگر را هم مورد آزمایش قرار میدادیم.
قسمتی به نام بخش نفرولوژی کودکان در مرکز طبی به وجود آمد که در آن موقع فقط دیالیز صفاقی میکردیم و معمولاً برای شرایط حاد. در سال 55 خورشیدی پروژهای را تحت عنوان «دیالیز و پیوند کلیه در کودکان» توسط رئیس مرکز به سازمان برنامه و بودجه دادم چون دیده بودم دیالیزیها از نظر جسمی و روانی بسیار مشکل دارند، حتی از زندگی بیزار هستند. فکر کردم اگر دیالیز کنیم باید پیوند هم بکنیم. به مدت سه سال پروژة دیالیز - پیوند را به سازمان ارائه دادیم که هر سه سال رد شد و انقلاب پیش آمد.
و در این زمان به انقلاب رسیدید که تغییراتی اساسی در زندگی شما پدید آورد؟
انقلاب که شد دیدم باید بیشتر به نقاط محروم پرداخت. به این امید بودم که کشور درست خواهد شد. البته من یک فرد انقلابی نبودم ولی وقتی شاه گفت «صدای انقلاب شما را شنیدم» فهمیدم تغییراتی دارد اتفاق میافتد. از اینرو با عدهای از همکاران تصمیم گرفتیم خدماتی انجام بدهیم، برای مثال برویم به روستاها و نقاط محروم. ابتدا به بلوچستان و کردستان رفتیم. عدهای پزشک جوان و انترن حتی مهندس و دانشجو از رشتههای فنی که پزشک نبودند با ما همراه شدند. در سیستان و بلوچستان کار پزشکی میکردیم یعنی بیشتر دیدن مریض بود و واکسیناسیون. خیلی از مردم دچار لاغری مفرط بودند و شکایت از دردهای مختلف عضوی و شکم داشتند. ما هرچه میگشتیم نمیفهمیدیم این دردها از چیست؟ آزمایشهای روتین چیزی نشان نمیداد حتی از «دکتر محمدعلی راشد» که همراه ما و گاستروانترولوژیست مبرزی بود خواهش کردیم عدهای از آنان را اندوسکوپی کند. بازهم علتی پیدا نکردیم. آن وضعیت احتمالاً نتیجة یک نوع سوء تغذیة عمومی بود. ما در 4 عمل اصلی بیمارییی پیدا نکردیم. در آن زمان احساس کردم که بخشی از شکایات زمینة روحی و عاطفی دارد! بیشتر خانمها بهعلت تنهایی روانی که با شوهرشان روابط صمیمانهای ندارند از آن دردها رنج میبرند. البته این فرضیهای بود.
گویا اولین کنگرۀ پزشکی پس از انقلاب کنگرۀ پزشکی اطفال بود؟
کنگرة طب اطفال، اولین کنگرهای بود که بعد از انقلاب از نو برقرار شد؛ به نام دکتر قریب و بزرگداشت او بود (بهمن 1358). این کنگره خوشبختانه همه ساله، به همت همکارانم برگزار میشود. البته زحمت مدیریت آن را «دکتر غلامرضا خاتمی» به دوش میکشد.
روزی در سال 58 از «مهندس بازرگان» که سابقة دوستی با دکتر قریب را داشت، پرسیدم برای کارمان در نقاط محروم چه اسمی بگذاریم؟ ایشان چند روز بعد گفت امام گفتند بگذارید «جهاد سازندگی». بعد از آن در نخستوزیری در خیابان پاستور دفتری در اختیار ما گذاشتند.
عدهای به کردستان رفتیم ولی بعد از مدتی دیدیم عملی نیست چون مسائل ایدئولوژیک پیش آمد و همکاری با پرستار داوطلب دستگیر شد و به زندان افتاد. به بزرگان متوسل شدیم. خلاصه آنها نجات پیدا کردند. یکی از آنان کسی بود که میگفت من داروی ضد کرم نمیدهم چون به دلیل آلودگی آب این کار بیفایده است و دوباره منتقل میشود. باید بهداشت را درست کنیم. این فرد در سیستان و بلوچستان جاده کشید و از دهاتیها اجازة چنین کاری را به دست آورد. او از افرادی بود که 6 ماه در زندان ماند و با دخالت افرادی از جمله عباس شیبانی که زمانی همرزم بودیم نجات پیدا کرد. در کردستان یکی از جراحان ما یک مجروح را جراحی کرده بود. او را به اتهام نجات یک فرد یاغی به زندان بردند. پدر من که افسر ژاندارم بازنشسته بود وقتی که این را شنید تعجب کرد و گفت، یکی از ژاندارمهای من در جنگ جهانی مجروح و اسیر شورویها میشود، بستریاش میکنند. وضعش که بهتر شده بوده، پزشک روس که میآید بالای سرش به فارسی به او میگوید، «تو حالت بهتر است اما فردا اعدام میشوی!» این فرد فرار کرد، مدتی در چاهی در قم مخفی و بعد به سیستان و بلوچستان و تا هندوستان گریخته بود. پدر میگفت پزشک دین و آیین بیمار برایش مطرح نیست! مریض، مریض است! به هر حال آن دورهها گذشتهاند. پس از رسمیت یافتن جهاد سازندگی مسؤولیت کارهای پزشکی را به دکتر «مرتضی مخلصی»، جراح بسیار علاقهمند سپردم و بیشتر به کار دانشگاهیام رسیدم.
در صورت تمایل برای مطالعۀ ادامۀ مصاحبه روی همین سطر کلیک کنید